زندگی نامه؛

شهید اوستا عبدالحسین برونسی

کد خبر : 10911
چهارشنبه 23 اسفند 1396 - 15:53

شهید اوستا عبدالحسین برونسی شهیدی از جنس کار و کارگری از فرماندهان والامقام جنگ ایران عراق بود.

شهید اوستا عبدالحسین برونسی متولد 1321 روستای «کدکن» از توابع تربت حیدریه در استان خراسان رضوی و شهید شده در 23 اسفند 1363 در شرق دجله و در عملیات بدر پیکرش طبق وصیتش مفقود می‌شود. اما انگار خدا بار دیگر می‌خواهد که عبدالحسین برونسی نوید وحدت بشود.

پیکر شهید بعد از 27 سال به آغوش خانواده وملت شهید پرورمان باز می‌گردد تا به یاری نایب امام عصر (ع) در این زمان بپردازد. 17 اردیبهشت 1390 پیکرش بازگشت و حالا سالگرد رجعت جسم خاکی او از فاطمیه دجله است.

http://reme.ir/wp-content/uploads/2016/10/12-1.jpg

روی نان حلال و حرام خیلی حساس بود

ما نوه خاله همدیگر بودیم و در روستا زندگی می‌کردیم. وقتی از سربازی برگشت و به خواستگاری من آمد 15 سالم بود. از لحاظ وضع مالی بسیار ضعیف بود، چیزی نداشتنداز مال دنیا، اما پدرم گفتند:  در مسجد باز نشده، در مسجد است. اهل حرام وحلال است وبسیار پاک است. نماز خوان است و نماز شب هایش ترک نمی‌شود. من او را قبول می‌کنم و هیچ گاه تو را با پول معامله نمی‌کنم. 

شغل همسرم کشاورزی بود. یکسال عقد بودیم و بعد از یک سال به سر خانه و زندگی مان رفتیم. اول با خانواده ایشان زندگی می‌کردیم اما بعداً زندگی مستقلی را آغاز کردیم. خوب یادم است عبدالحسین یک روز که آمد خانه با خودش یک قوری کوچک، روغن، سیب زمینی و مقداری وسایل گرفته بود. با جهیزیه خودم هم یک اتاق گرفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. زمان شاه یک روز از طرف ارباب آمدند و گفتند هر کسی زمین کشاورزی، ملک و آب ندارد بیاید و خودش را معرفی کند و زمین بگیرد اما او نرفت. آمد خانه و گفت که هر کسی آمد دنبال من بگو نیست.

http://reme.ir/wp-content/uploads/2016/10/4-2.jpg

ارباب ده آمد دنبالش، عبدالحسین به او گفت:«آقا شما راضی باشی بچه‌های یتیمی که در این میان مالشان تقسیم شد چی؟ راضی نباشند، چه کنم؟!» آن سال خداوند پسر اولم ابوالحسن را به من داد، می‌گفت:«از خانه کسی نان نگیر، گندم هم از کسی نگیر، اجازه هم نده بچه از این نان‌ها بخورد.» روی نان حلال و حرام خیلی حساس بود. بعد هم آمد مشهد و بعد 15،10 روز نامه فرستاد برای پدرم که روحانی محل هم بود که «اگر اجازه می‌دهید ودوست دارید دخترتان را برای زندگی به مشهد بفرستید.» پدرم گفت:« او دوست ندارد سر باغ و زمین دیگران کار کنی، بیا برو پیش شوهرت.» هر چه داشتم فروختم و رفتم احمد آباد مشهد.

با هر درآمدی به دنبال رشد و پیشرفت نبود

عبدالحسین، اول در سبزی فروشی کار کرد و مدتی هم در شیر فروشی بود اما زود از آنجا بیرون آمد. می‌گفت سبزی‌فروش آشغال تحویل مردم می‌دهد و شیر‌فروش آب قاطی شیر می‌کند و می‌فروشد. خیلی‌ها به او گفتند که اگر این کارها را نکنی رشد نمی‌کنی! و او هم می‌گفت: نمی‌خواهم رشد کنم.

یک روز صبح از خانه بیرون رفت و شب که برگشت، متر بنایی و کمی وسایل خریده بود. صبح رفت برای کار بنایی، وقتی آمد خیلی خوشحال بود، 10 تومان مزد گرفته بود، به بچه نان که می‌داد، می‌گفت:« از صبح تا الان زحمت کشیده ام بخور، نان حلال است »بالاخره هم بنا شد.

طی 15 سال زندگی مشترک حتی 5 سال هم با هم نبودیم

زندگی سختی‌های زیادی دارد، آن زمان هم بیشتر و سخت تر بود. من وقتی که می‌دیدم همسرم در صراط مستقیم می‌رود، تحمل می‌کردم. راهی که همسرم می‌رفت برای اسلام وقرآن بود. ایشان اهل دنیا و زرق و برق دنیا نبود. در زیرزمین زندگی می‌کردیم. از وسط یک پرده میزد با دوستان طلبه‌اش آنها آن طرف بودند و من هم این طرف. اعلامیه‌ها را مطالعه و با دوستانش پخش می‌کردند.

http://reme.ir/wp-content/uploads/2016/10/7-2.jpg

آقای خامنه‌ای اعلامیه را می‌آوردند در منزل. می‌نشست و می‌خواند و گریه می‌کرد و می‌گفت اگر بدانی چه کسی آمده بود در خانه‌مان، آقای خامنه‌ای. در مدت 15 سالی که ما با هم زندگی کردیم شاید پنج سال هم با هم نبودیم. همیشه در تلاش بود. پنج سال هم درس طلبگی خواند. تا نیمه‌های شب مشغول درس خواندنش بود. در محضر حضرت آقا و دیگر علما هم درس خواند. در دوران انقلاب هم زحمات زیادی کشید. بارها هم به زندان افتاد. امام خمینی که آمد پی انقلاب بود و بعد هم جبهه و جنگ.

شروع جبهه رفتن های شهید

حضورش در جنگ از کردستان شروع شد. اولین بار هم آنجا زخمی شد. جنگ هم که به شکل رسمی‌اش شروع شد، رفت. در عملیات‌های مختلف از ناحیه دست و پا و شکم و پشت زخمی شده بود. هر بار که می‌آمد با خودش یادگاری می‌آورد. یک جای سالم نداشت. در عملیات خیبر در حرم امام رضا (ع) نذر کردم که اگر سالم برگردد یک انگشتری می‌اندازم به ضریح آقا. آن عملیات تنها عملیاتی بود که سالم بر گشت. برایش تعریف کردم که علت سالم آمدن این بارش برای چیست؟ خندید وگفت: آن انگشتر را اگر نذر بچه‌های جبهه می‌کردی بهتر بود بچه‌ها بیشتر نیاز دارند. جبهه واجب تر است.

در عملیات بعدی بد جور مجروح شد. یک روز دختر آقای طالقانی زنگ زدند که حاج خانم انگار نذری داشتید. انگشتررا بیندازید ضریح آقا امام رضا(ع) .وقتی به خانه آمد از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده. گفت:  در بیمارستان که بودم در عالم خواب وبیدار پنج نفر را دیدم که با چهره‌های نورانی، به پاهایم که چند ترکش خورده بود دست کشیدند، یک نفرشان که پایین تخت ایستاده بود دستش را بالا برد که انگشتر در چه حال است ؟! برای همین از شما خواستم که خیلی سریع انگشتر را داخل حرم بیندازید.  


http://reme.ir/wp-content/uploads/2016/10/3-3.jpg

قبل از هر اتفاقی همیشه خواب می‌دیدم، بعد هم همان خواب تعبیر می‌شد عبدالحسین هم به خواب هایم عقیده داشت. به دوستانش گفته بود «اگر من شهید شدم، خیلی سریع به خانواده من اطلاع دهید، ایشان خودشان خوابش را می‌بینند.» خیلی حواسش به بچه‌ها بود. قبل عملیات بدر با بچه‌ها حرف زد. به من هم گفت:«ان‌شاالله دیدارما یا کربلا یا قیامت.» گفتم کی برمی‌گردی؟ گفت:«بگو کی شهید می‌شوی؟! من چند سالی بیشتر از امام جواد (ع) عمر کرده‌ام.» حال وهوایش فرق کرده بود.

شب قبل از رفتنش به عملیات بدر با بچه‌ها رفت حرم. خانه فامیل‌ها هم سر زده بود و خداحافظی کرده بود. رفتارش خیلی فرق کرده بود. به من هم گفت:«اول شهادت، دوم شهادت، سوم شهادت و چهارم مجروحیت. اصلاً منتظر اسارتم نباشید پیکرم هم برنمی‌گردد.» من ناراحت شدم مثل همیشه سه بار از زیر قرآن رد شد اجازه نداد بچه هارا بیدار کنم اما خودشان آرام آرام متوجه شدند و بیدار شدند. گریه کردم، گفت الان گریه هایتان ارزش دارد، او که همیشه می‌گفت پشت سر مسافر گریه نکنید.

عملیات که انجام شد شب قبلش سیدی را در خواب دیدم که برای خواندن روضه به خانه مان آمده بود. از خواب بیدار شدم. حس وحال عجیبی داشتم، می‌دانستم عبدالحسین شهید شده است. بچه هارا بردم حمام وقتی آمدم مادرم را دیدم که در خانه نشسته و بچه‌ها را نگاه می‌کند.

 

او که رفت، رفتم مغازه برادرم. گفتم:«من خواب دیدم، چه شده؟» او هم ناراحت بود. گفت «زخمی شده است.» آمدم خانه، از سپاه آمدند و گفتند:« مجروح شده» چند روز بعد هم آمدند و اسلحه و نوارهای عبدالحسین را از کتابخانه برداشتند و بردند و آخر هم گفتند:«مفقود الجسد شده است.» انتظارش را داشتم خودش قبلاً به من گفته بود.

در طول 27 سال، هر سال برایش سالگرد می‌گرفتم تا بچه‌ها که بزرگ شدند خودشان برگزار می‌کردند. اجازه ندادند سپاه بگیرد، گفتند که بیت المال است.

روز پیدا شدن پیکر شهید

آن روز که سردارباقرزاده آمده بودند من منزل نبودم. دخترم زینب تماس گرفت که سردار گفته‌اند پیکر پیدا شده است. باور نمی‌کردم. گفتم صبر کنید اگر شهید نباشد، مهمان شهید که هست! از در خانه مان بازنمی‌گردد تا اینکه رفتیم خدمت حضرت آقا. ایشان فرمودند: می گویند از شهید چیزهایی پیدا شده است؟!

از ایشان پرسیدم شما چه دستوری می‌دهید؟! گفتند:«علم پیشرفت کرده است، آزمایش دی ان‌ای انجام بدهید.» ما هم که پیرو خط آقا هستیم. آزمایش را انجام دادیم و آمدیم مشهد. جواب که آمد جامعه تکان خورد. زینب خواب دیده بود که پدرش گفته بود:« چرا تشییع نمی‌کنید؟! شهدا همه یکی هستند به مادر بگویید تشییع کند.» رفتم پیکر را دیدم، جانماز و پلاک را هم دیدم. زهرا دختردیگرم هم خواب دیده بود که پدرش آمده خانه و به همه اتاق‌ها سر زده، کنار اتاقی نشست و سرش را تکان داده و گفته:«چرا تشییع نمی‌کنید. پیکرم آمده برای کمک به حضرت آقا، آمده‌ام برای وحدت. »

پیکر ایشان را با حضور گسترده مردم تشییع کردیم. من از همین جا از همه مردم تشکر می‌کنم که آن روزها همراهی مان کردند. باید قدر این مردم را بدانیم که همیشه پشتیبان ملت و حضرت آقا هستند. هدیه خانم حضرت زهرا (س) در ایام شهادت شان تشییع شد.

فرزند شهید از خاطرات خود می‌گوید

متولد 1353 مشهد هستم و کارشناس علوم سیاسی. زمان شهادت پدر من تنها 10 سال داشتم و از پدر آنچه می‌دانم مربوط است به خاطراتم، حرف‌های مادرم وهمرزمان پدرم. بیشتر پدرم را از زبان دیگران می‌شناسم. پدر بیشتر از آنکه در منزل باشند در جبهه بودند

تا به حال از رانت فرزند شهید بودن استفاده کرده‌اید؟

نه به هیچ عنوان، نه تنها من بلکه فکر می‌کنم همه فرزندان شهدا نیازی به استفاده ندارند، چه در مسائل کاری و چه سایر چیزها. نه تنها من بلکه خانواده هم همینطور از نام و لقب شهید استفاده یا سوء استفاده نکرده‌ایم، چون در شأن شهید و فرزند شهید و خانواده‌اش نیست. ما که از مردم و مسئولان طلبکار نیستیم. به لطف خدا وعنایت او مادرم توانست هشت فرزند شهید را خود بزرگ کرده و سروسامان دهد. پدرم هم فرمانده تیپ بود و می‌توانست در بهترین شرایط زندگی کند اما این کار را نکرد. آن زمان خیلی امکانات را رد کردند مانند ماشین لباسشویی و فرش.

برخی متأسفانه فکر می‌کنند شهید چون اسمی و عنوانی دارد پس خانواده آنها به بانکی وصل هستند. بارها شده برای پرداخت قسط و وام‌ها می‌رویم تعجب می‌کنند. برخی هم سهمیه دانشگاه را به رخ ما می‌کشند. برخی از روی غرض حرف می‌زنند که دلسردمان کنند، اما شأن شهیدان بسیار ارجح تر از این حرف‌هاست.

تمام سعی مان این بوده که عزت و سربلندی شهید را حفظ کنیم. پدرم دربند مال دنیا نبود وبه مال دنیا بی‌توجه بود. اما به لطف خداوند نگاه مردم به خانواده نگاه خاصی است. به احترام رشادت‌ها و حماسه‌های پدر به ما احترام می‌گذارند. با اخلاق و مهربانی به ما توجه می‌کنند. تا الان هم هیچ بی‌احترامی و هیچ جسارتی از مردم ندیده‌ایم. گاهی اوقات خودم را معرفی نمی‌کنم. سعی کرده‌ام از ارادت مردم ولطفشان سوء استفاده نکنم. احساس خوبی است وقتی ارادت وعلاقه مردم را به شهدا می‌بینیم، دلگرم می‌شویم که شهدا فراموش نشده‌اند. همواره در صحنه‌های مختلف و حساس پا به پای خانواده شهدا بوده‌اند وخواهند بود.

خاطره پسر از پدر شهید خود

شهید به نماز و قرآن بسیار اهمیت می‌دادند. آن زمان یادم هست هفت سال داشتم. ما را تشویق می‌کرد به نماز. وقتی که نماز را یاد می‌گرفتیم پاداش می‌داد. مرتبه آخری که خواستند بروند بچه‌ها را جمع کردند که خداحافظی کنند. به من هم گفت:«من با تو قرآن کار کردم بروم برگردم، اگر نماز وقرآن را خوب یاد گرفته باشی، پیش من یک هدیه داری»، گفتم:«شما زود برگرد چشم.»

 

پدر بینش سیاسی قوی‌ای داشتند، زمان ریاست جمهوری بنی صدر به ما یاد می‌دادند که بچه‌ها بروید تو کوچه و مرگ بر بنی صدر بگویید و ما هم می‌رفتیم.

زمان‌هایی که خانه بودند بسیار با ما بازی و سرگرم‌مان می‌کردند. برخورد پدر بسیار خوب بود، بسیار هم مهربان بودند. هر وقت خطا می‌کردیم می‌گفت که اشکال ندارد، وقتی نمره کمی می‌گرفتیم، می‌گفت: «ان‌شاء‌الله بهتر می‌شوید.» در مدت حیات پدر از او پرخاشگری ندیدیم. تبعیضی هم بین بچه‌ها قائل نمی‌شد.

قبل از اینکه ما را در جریان پیدا شدن پیکر پدرم بگذارند رسانه ها را با خبر کردند

ما در منزل بودیم که گفتند آقای باقرزاده در ستاد حفظ آثار مشهد در یک کنفرانس خبری اعلام کردند که پیکر شهید برونسی پیدا شده است، یعنی قبل از اینکه به خودمان بگویند رسانه‌ها را در جریان گذاشته بودند. وقتی هم که به منزل ما آمدند سردار همه آنچه یافته بودند را به مادرم و خانواده شرح دادند. یکی از برادرانم گفتند که نمی‌توانند قبول کنند چون پدرم وصیت کرده‌اند که پیکرشان بر نمی‌گردد. من از آقای باقرزاده خواستم تا هر چه زودتر پیکر را بیاورند تا ببینیم و حرف‌ها و شبهه‌ها تمام شود. متأسفانه سایت‌ها و خبر گزاری‌ها اینطور انعکاس دادند که خانواده شهید قبول نکرده‌اند! بعد از اینکه پیکر را آوردند همرزمان پدر هم آمدند، کارشناسان هم آمدند و پیکر را دیدیم.

آن روزها محضر آقا هم رفتیم. چون هفته کارگر بود، خدمت ایشان هم رسیدیم. آقا بعد از حال واحوالپرسی گرم، از مادرم پرسیدند که:«قضیه پیکر شهید به کجا کشید؟!» مادر گفت: «آورده‌اند اما هنوز نمی‌دانیم هر چه شما بگویید. هر چه ولایت بگویند.» حضرت آقا گفتند:«من اظهارنظر نمی‌کنم، هر چه همسر شهید بگویند.» پیرو حرف مادر برای آزمایش (دی ان ای)، ایشان گفتند:«علم پیشرفت کرده، آزمایش هم بدهید.

تهران که بودیم برای مراسم، همه بچه‌ها هم که بودند. رفتیم و آزمایش دادیم. امید داشتیم که پیکر پدر است. ساعت 11 - 10 شب بود که خبر دادند پیکر شهید متعلق به پدرم است، یعنی دکتر تولایی به سردار باقرزاده نامه زده بودند که پیکر متعلق به ایشان است. پدرم گفته بودند که: «من آرزو می‌کنم، امیدوارم جنازه‌ام چون مادرم گمنام باشد.» همینطور هم شد. 27سال پیکر پدرم گمنام ماند. پیکر پدر شور وحال عجیبی با خود آورده بود، برای مدد به حضرت آقا، آمده بود برای وحدت.

من قبل از اینکه پیکر پدرمان پیدا شود، زمانی که سر مزار پدر می‌رفتم حالت مأیوسانه داشتم به بهشت رضا که می‌رفتم سر مزار پدردرد دل می‌کردم، از وقتی که پیکر شهید بازگشته با امید و بسیار محکم می‌روم سر مزارش. احساس عجیبی داشتم دلگرم‌تر شده‌ام وقتی با پدر درد دل می‌کنم می‌دانم دیگر تکه گمشده مان رسید. قبل تر وقتی با راهیان نور به مناطق عملیاتی می‌رفتم مانند دیوانه‌ها بودم.

وصیت نامه شهید عبدالحسین برونسی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

درود همه شهدا و درود همه خانواده شهدا و درود همه انسانهای محروم در سرتاسر عالم به رهبر انقلاب این امام عزیزمان این فرزند فاطمه سلام‌الله علیها و این امام نائب بر حق امام زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف و این یادگار رسول گرامی اسلام صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم و این یادگار همه انبیا واین عزیزی که همه ما را از بدبختی و بی‌چارگی نجات داد و به راه راست هدایت کرد و درود همه انسان‌ها و درود همه ملائکه‌های مقرب خدا بر این چنین رهبری و این چنین معلمی و نائب برحق امام زمان یعنی حضرت امام خمینی.

وصیتی است که به خانواده عزیزم و به رهروان راه حق و حقیقت و آنچه که می‌گویم از صمیم قلب و با چشم باز این راه را پیموده‌ام و ثابت قدم مانده‌ام و امیدوارم که این قدم‌هایی که در راه خدا برداشته‌ام خدا آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات بدهد.


فرزندانم خوب به قرآن گوش کنید و خودتان را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان باشید ولی فرزندان من، باید به اینهایی که می‌گویم شما خوب عمل کنید این تکلیفی است برعهده شما.


نگویید آنان را که کشته می‌شوند در راه خدا مردگانند بلکه زنده‌اند ایشان، ولی شما در نمی‌یابید...
و هر آینه فرزندانم خدا شما را به این آیات قرآن آزمایش می‌کند حواستان جمع باشد، خیلی خوب جمع باشد و همیشه آیات قرآن را زمزمه بکنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.


(همسرم) از وقتی من با این فرزند فاطمه سلام‌الله علیها نائب بر حق امام زمان آشنا شدم و بخصوص از وقتی که با شاگرد ایشان آقای [آیت‌الله] خامنه‌ای عزیز آشنا شدم هدف من عوض شد.


... اینها هستند که استقامت کردند در راه خدا، ‌و ثابت کردند که د ین خدا را باید یاری کرد و به آنها، ملائکه‌های آسمان و ملائکه‌های مقرب خدا و فرشتگان خدا نازل شده.


آنها را بشارت داند، به کجا بشارت دادند؟ به همانجایی که انبیا خدا یعنی به بهشت بشارت دادند. این بشارتی است که از طرف خدا مأموریت پیدا می‌کند به وسیله فرشتگان که به این شهیدان راه خدا موقعی که از مرکبشان می‌افتند و در راه خدا شهید می‌شوند، می گویند دیگر از گذشته خود هیچ حزن و اندوهی نداشته باشید. شما را به همان بهشت انبیاء وعده می‌دهیم.
پس فرزندانم، تلاش بکنید این فرزندان اسلام ای همه انسان‌ها تلاش کنید تا مشمول صلوات و رحمت خدا قرار بگیرید. اگر شما مشمول رحمت و صلوات خدا قرار بگیرید. به هیچ بن‌بست و گمراهی برنخواهید خورد.


حق را دریابید و پیش بروید این قرآن است. این پیام خدا است. و این رسالت خداست و این رسالت همه انبیا خداست باید هجرت کنیم.


رسول هدا می‌فرماید: این زندگی دنیا به منزله این است که انسان انگشت خودش را به آب دریا بیندازد و بالا بکشد چقدر از آب دریا برداشته‌اید؟ شما آیا به این رسیده‌ای که چقدر از آب دریا برداشته‌ای؟ باید شما خوب توجه کنید دنیا به منزله آخرت این جور است.


... انسان باید بفهمد که عالم آخرت چقدر بزرگ است و نعمت‌هایی که در آنجا برای رهروان راه انبیا هست و به حرف و به زبان و به گفته،‌ هیچ‌کسی نمی‌تواند توصیف آن‌ها را بکند. این چند روزه دنیا، قابل آن نیست که شما به گمراهی بروید و به این طرف و آن طرف بزنید.

 
فرزندانم شما را به نماز و شما را به اقامه نماز سفارش می‌کنم همان سفارشی که لقمان به فرزندش کرد که نماز را به پا دارید امر به معروف و نهی از منکر کنید.


فرزندان عزیزم، از قرآن مدد بجویید و از قرآن سرمشق بگیرید تا به گمراهی کشیده نشوید، این هدف قرآن است و این هدف همه انبیاء خداست. من که این آیات را برای شما می‌خوانم از صمیم قلب می‌خوانم. چند شب دیگر به طرف دشمن روانه می‌شوم و اگر برنگشتم امیدوارم که شما به قرآن بپیوندید و به این وصیت‌هایی که مرن کردم عمل کنید و من هنوز هم صحبت دارم. باید به شما تذکر بدهم. ای فرزندانم، باز شما را به قرآن توصیه می‌کنم، هیچ راهی بهتر از راه قرآن نیست.

انتهای پیام/ر

ارسال توسط : نااصری ناصری
بازدید
دیدگاه