زندگی نامه:

شهید جمشید اصل دهقان، شهید شاخص بسیج کارگری استان البرز

کد خبر : 5151
چهارشنبه 13 مرداد 1395 - 12:45

شهید جمشید اصل دهقان ملقب به حاج روح الله پس از گذراندن دوره ی سربازی و ایفای نقش در پیروزی انقلاب اسلامی و گذراندن آموزش های حین خدمت به مدارج بالای نظامی رسید و در سال 1365 در عرصه ی خونین جنگ بر اثر اصابت گلوله به دست و سینه به ملکوت اعلی پیوست.

به گزارش خبرنگار سازمان بسیج کارگری کشور: شهید جمشید اصل دهقان ملقب به حاج  روح الله خرداد ماه سال 1337 در خانواده ایی مذهبی واقع در روستاي شيخ حسن شهرستان ساوجبلاغ متولد شد و در سن هفت ‌سالگي براي تحصيل درمقطع دبستان به نظرآباد رفت ، اما براي تأمين نیازهای اقتصادی خانواده ناچاربه ترك تحصيل شد.

بر اساس مطالعات انجام شده، حاج روح الله تنها 13 سال  داشت که در شركت فخرايران استخدام و مشغول به فعالیت شد و هم چنین در سال 1357 به خدمت سربازي در مرز (پاسگاه كلات نادري از توابع مشهد) اعزام گشت، این شهید عالی مقام درباره ی منطقه ی دوران سربازی خود بیان کرده بود که ، " در آنجا زمينۀ همه نوع مفاسد اجتماعي حتي براي سربازان به راحتي فراهم بود."

پژوهش ها حاکی از آن است که شهید جمشید اصل در دوران خدمت سربازی خود به سر می برد که جریان انقلاب اسلامی ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) شروع شد و او که مدتي از خدمت سربازيش نگذشته بود به فرمان امام خمینی (ره) از پادگان نظامي فرار و در صف انقلابیون و معترضين به رژيم پهلوی قرارگرفت و همگام با مردم در پیروزی انقلاب نقش به سزایی ایفا کرد.

مستندات بیان می کند که بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با توجه به تشکیل بسیج مستضعفین در سراسرکشوراین شهید یکی از اعضای فعال نهاد انقلابی در روستای شیخ حسن شناخته شد، که فعالیت های ویژه بسیجی او ايجاد نظم و امنيت  در حوزه جغرافیای  منطقه سکونت  خود در رابطه با مراسمات ،مناسبت های مختلف  سیاسی و اجتماعی بود.

فرماندهی گردان

منابع معتبر حضور دائمی حاج روح الله در منطقه ی غرب کشور از سال 1360 را نشان می دهد که با آغاز جنگ تحميلي با عنوان یک بسیجی ، داوطلبانه به جبهه‌هاي حق علیه باطل اعزام  شد و با رشادت هایی که از خود نشان می داد و با توجه به  آموزش های حین خدمت به مدارج بالاتر نظامی ( فرمانده گردان ) راه پیدا کرد.

طبق آخرین گفته ها از زبان هم رزم این شهید،  آقای سید علی  حسینی در مورد چگونگی فرماندهی این بزرگوار  چنین می گوید : « وي در سمت فرمانده از نظم خاصي برخوردار بود و خيلي منظم و دقيق بود. او سعي مي‌كرد از اسراف جلوگيري كند؛ مثلاً شب‌ها به كسي اجازه تيراندازي نمي‌داد، مگر آن که به وجود دشمن يقين پیدا کنند. دستور حاجي بود كه اگر يك تير شليك شود، بايد يك جنازه تحويل داده شود.» وی در ادامه می گوید در یک عملیاتی در غرب «ما به خاطر كمبود مهمات، مجبور بوديم مهمات را سهميه ‌بندي كنيم. بعد از مشورت با حاج روح‌الله به اين نتيجه رسيديم که شب‌ها هنگامي كه عراقي‌ها خوابند، مهمات از سنگر آن ها برداريم و روز بعد آن ها را بر سر خودشان بريزيم. آنقدر اين‌كار را تكرار كرديم تا عراقي‌ها عقب‌نشيني كردند.»

مطالعات گویای این مطلب است که او به عنوان فرمانده گردان به واحدها سركشي مي‌كرد، برخورد  مؤدبانه داشت، اهل شوخی بود و علاوه بر شرکت وی در شناسایی ها، مدام فعل و انفعالات دشمن را زیر نظر داشت.

شایان ذکر است این شهید عزیز در سال 1362 ازدواج و نتيجه اين پیوند مقدس، تولد دو فرزند به نام‌هاي ياسر و فاطمه بود ، همچنین در سال 1365 به مكه معظمه مشرف و بعد از به جا آوردن آیین و مناسک حج تمتع ،به جهاد فی سبیل الله و عرصۀ خونین جبهه‌هاي جنگ بازگشت، حاج روح‌الله دهقان در روز عيد قربان، در عمليات نصر7 در منطقۀ سردشت  براثر اصابت تير به سر و سینه  به شهادت رسيد و پيكر پاك او به گلزار شهداي نظرآباد منتقل و پس از تشييع مردم حق شناس نظرآباد، با تجلیلی وصف نشدنی به خاك سپرده شد.

[[{"fid":"11393","view_mode":"default","type":"media","attributes":{"style":"width: 450px; height: 270px;","class":"media-element file-default"},"link_text":null}]]

پیام شهید  در فرازی از وصیت نامه

خدايا! هدايتم كن، زيرا مي‌دانم كه گمراهي چه بلاي خطرناكي است.

خدايا! مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات ده تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده كنم.

خدايا! من كوچكم، ضعيفم، ناچيزم، پر كاهي در مقابل طوفانم، به من ديده‌اي عبرت ‌بين ده تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت جلال تو را بفهمم و به درستي تسبيح كنم.

خدايا! خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغاي كشمكش‌هاي پوچ مدفون نشوم.

خدايا! دردمندم. روحم از شدت درد مي‌سوزد. قلبم مي‌خروشد و بند بند وجودم از شدت درد طعنه مي‌سوزد. خدايا، دلشكسته‌ام. جز شهادت آرزويي ندارم... احساس مي‌كنم اين دنيا جاي من نيست.

خدايا، به سوي تو مي‌آيم. از عالم و عالميان مي‌گريزم. تو مرا در جوار رحمت خود مسكن ده

خاطره  از زبان  یکی از هم رزمان

آخرین عملیات : نصر 7منطقه عمومی سردشت-میمک ، ارتفاعات بوالفت دوپازا نیمه مرداد سال 1366گردان خیبر به فرماندهی شهید جمشید اصل  دهقان .

حاج روح الله فرمان حرکت به سمت قله را داد. گردان در سیاهی شب راه افتاده بود راه کوهستانی و سخت گذر بود ، گاهی منور های عراقی منطقه را روشن می کرد نیرو ها سرشان را داخل دست هاشان می گرفتند و روی دو پا می نشستند و باز بلند می شدند و از سر بالایی بالا می رفتند ، از قرارگاه تیپ بی سیم زدند گردان حبیب توانسته خط دشمن را بشکند و منطقه بو الفت ایران را بگیرد . حاج روح الله و حاج محسن باهم توافق کرده بودند دم صبح حمله را شروع کنند . گرسنگی و تشنگی در بین گردان توان بچه هاراگرفته بود ، 24ساعت بود که چیزی نخورده بودند. بیسیم چی گردان چندین بار درخواست غذا ،آب و مهمات کرده بود ، ولی با توجه به کوهستانی بودن منطقه و صعب العبور ارتفاعات انتقال امکانات به سختی صورت می گرفت و لذا از این بابت رزمندگان دچار مشکل بودند .

فرمانده گردان خیبر همیشه قبل از عملیات دو رکعت نماز می خواند ، دم صبح بود همه تیمم کردند برای اقامه نماز آماده شدند . بعد از نماز صبح و دعا و نیایش حاجی مجددا  قامت بست .

 بهروز کمی دورتر روبرو را نگاه می کرد و در فکر بود ، حاج روح الله سراز سجده برداشت و ایستا و در رکعت دوم دست هارا به قنوت گرفت  حالت چهره حاجی در قنوت  بسیار نورانی بود . گویی هاله نور حاجی را احاطه کرده بود  نمی دانم بهروز در قنوت نماز او چه دیده بود که به بچه ها گفت،  این آخرین عملیات  فرمانده است او در این عملیات شهید می شود ، حاجی دیگه رفتنیه .

حاج روح الله در سجده بود و شانه هایش می لرزید بالاخره سراز سجده برداشت و مهر کربلارا داخل جیبش گذاشت .

بچه ها آماده حرکت شدند بعد از طی راهی در ارتفاعات میمک گردان به منطقه عملیا ت رسید .

حمله آغاز شد و تبادل آتش در گرفت گردان خودش را بالاکشید تا پای بوالفت عراق (منطقه ای که باید تصرف می کرد ) ایستاد .

بلافاصله حاج روح الله نیرو های ویژه را هرجایی که احتمال می داد دشمن از آنجا نفوذ کند مستقر کرد. کانالی که بچه ها مستقر شده بودند روبروی تپه جنگلی بود ، آتش سنگین عراقی ها روی سر رزمندگان می ریخت زخمی ها و شهدا لحظه به لحظه بیشتر می شد . جوانی کنار حاجی مشغول تیراندازی بود که سرش متلاشی شد و تن نیمه جانش زمین افتاد حاج روح الله بدنش را کنار کشید و صورت نصفه نیمه اش را بوسید .

نبرد سختی بود عراقی ها پاتک های سنگینی می زدند  ، مهمات بچه ها ته کشیده بود ، بیسیم زده بدوند ولی از مهمات آب و غذا خبری نبود ، حاجی گفت سنگر عراقی هارا بگردید شاید چیزی پیداشود . نبرد ادامه داشت . الله اکبرهای بلند و برآمده از اعماق وجود حاج روح الله باعث شده بود تا رزمندگان با روحیه ای مضاعف در مقابل دشمن ایستادگی نمایند و بتوانند نبود مهمات ، غذا و آب را تحمل نمایند و همچنین  پاتک اول دشمن راخنثی نمایند.

حاجی با چند نفر از بچه ها سنگرهای عراقی را می گشتند ، هر سلاحی پیدا می کردند به دیگر رزمند ها می داد، عراقی ها آتش تهیه سر بچه ها می ریختند ، کانل پراز گلوله شده بود ، تیراندازی یک لحظه قطع نمی شد ، بوی دود و باروت بینی بچه هارا پرکرده بود و از گوشه گوشه قله ناله مجروهان به گوش می رسید  پاتک دوم عراقی ها بسیار سنگین بود . حاجی سرش را به سمت قله سه گانه یا سر کرد با خود چیزی زمزمه کرد و بعد رو به آسمان کرد ، نفس عمیقی کشید، گفت خدایا فرزندانم را به خودت می سپارم گویی به حاج روح الله الهام شده بود که دیگر لحظه های آخراست بغضش ترکید و گریه کرد سپس رو به بهروز کرد و پرسید چند نفر سرپا هستند  ، و بهروز پاسخ داد:  18 نفر .

از زمین زمان گلوله می بارید ، نیروهایی که جای حساس بودند گاهی به طرف عراقی ها تیراندازی می کردند با توجه به کم بود مهمات و نبود آب و غذا مقاومت برای  نیروهای در رزم  بسیا ردشوار شده  بود . عراقی ها از سینه کوه بالاکشیده بودند و هواپیما های دشمن نیز منطقه را با بمب های خوشه ای بمب باران می کردند . جنگ به مرحله مبازه تن به تن رسیده بود ، آشوب عجیبی در دل حاجی  برپاشده بود  نگاهی به بهروز کرد و دستش را فشورد و گفت: "دلم شور می زنه برم دوری بزنم بیام نکنه دورمون بزنند و محاصرمون کنند ."

 حاجی کلاش بدست رفت نزدیک لبه کانال ، یک گروه عراقی آرام دور می زدند که منطقه را محاصره کنند ، تا حاج روح الله به لبه کانال رسید یک عراقی خودش را بالاکشید و با تفنگش به طرفش  نشانه رفت و با رگبار تفنگش تیرهاراروی سینه حاجی نشاند  از سینه اش خون و از پیشانیش عرق می جوشید . فکرش آرام  نبود. نباید قله ای که یک گردان شهید و مجروه برایش داده بودن به دست دشمن می افتاد . حاجی دوزانو نشسته بود و دست روی سینه اش گذاشته بود از لابلای انگشتانش خون بیرون می زد .

خون زیادی از حاجی رفته بود از امدادگر و کمک های امدادی هم کاری برنمی آمد  فرمانده با رنگی پریده لبانی خشک  روبه  حاج محسن و بهروزکرد و گفت: "نزارید قله به دست دشمن بیفته ".

 وضعیت جسمی حاجی روبه وخامت گذاشته بود .حاج محسن هرچه تلاش کرد قطره آبی پیدا نکرد لب های حاجی به آرامی باز و  بسته می شد ، خسرو گوشش را به دهان او نزدیک کرد "اسلام علی الحسین و علی اولاد حسین ..."

 

ارسال توسط : نااصری ناصری
بازدید
دیدگاه