گرامیداشت یاد و خاطره ی سردار شهید ابراهیم محبوب هم زمان با هفته دفاع مقدس:

صدام: هر کس سرمحبوب را برای من بیاورد، جایزه دارد

کد خبر : 5592
چهارشنبه 7 مهر 1395 - 11:09

شهید ابراهیم محبوب: از آن جایی که عمر جنگ تحمیلی ثابت نمود فضای مصفای روحانی جبهه طریق نزدیک تر انسان به معبودش است؛ خواهشمندم با استعفای کارمند 65819 موافقت فرمایید.

به گزارش سازمان بسیج کارگری کشور، سردار شهید ابراهیم محبوب اول تیر ماه سال 1332 در روستای حسن آباد چناران دیده به جهان گشود و به همراه خانواده در سن شش سالگی به مشهد مقدس عزیمت کرد.

وی که دوران ابتدایی را در مدرسه کاشانی سپری کرد، در کنار تحصیل،‌ به جهت فراگیری قرآن کریم به مکتب رفته و هم زمان بااین دوره،‌ قرآن را نیز آموخت؛ از خاطرات جالب دوران کودکی این شهید می توان به سوراخ کردن چشم شاه در دوران دبستان اشاره کرد که یقینا به علت انجام این کار مورد ازار و اذیت نیروهای شاهنشاهی نیز قرار گرفت.

بر اساس مستندات موجود، دوره ی راهنمایی را به خوبی پشت سر گذاشت و پس از آن در سال 1348وارد هنرستان کشاورزی شد و چون دارای دیپلم کشاورزی بود سربازی خود را به عنوان سپاهی ترویج در یک روستا برای کمک رسانی به کشاورزان پشت سر نهاد؛ دوران آموزشی این شهید در کرج و ما بقی در دام پزشکی مشهد و بیش از همه در سرخس و فریمان و روستاهای تابعه گذرانده شد.

گفته ها حاکی از آن است که به علت علاقه ی ابراهیم به درس، این شهید در دانش ‌سرای راهنمایی در رشته زبان انگلیسی مشغول به تحصیل شد اما بعد از مدت کوتاهی به دلیل مفاسد اخلاقی ازمرکزانصراف و دانش ‌سرا را ترک کرد؛ همچنین در سال 1355 به استخدام شرکت ملی گاز ایران درآمد و به عنوان عضو کمیسیون پاکسازی شرکت ملی گاز شناخته شد.

ابراهیم محبوب قبل از انقلاب در تظاهرات به صورت فعال شرکت می کرد و یک بار در شاهرود،‌ در حین تظاهرات دستگیر و زندانی شد که با میانجی گری کارکنان شرکت گاز شاهرود آزاد شد.

 از دیگر فعالیت های این سردار می توان به  بازی در تیم ابومسلم خراسان و سپس مربی گری و داوری وی اشاره کرد.
وی در سن در 25 سالگی ازدواج کرد که حاصل  هشت سال زندگی مشترک،‌ سه فرزند با نام های ادریس،‌ زینب و زهرا بود.
اولین بار در سی سالگی به عنوان بسیجی، داوطلب جبهه شد و او همان ابتدای کار به عنوان نیروی کارآمد و پر تلاش مدت های زیادی را در جبهه به فعالیت پرداخت تا این که از طرف فرمانده لشکر " آقای قالیباف " به سمت فرمانده گردان حزب الله منصوب شد؛ همچنین در پشت جبهه ضمن رسیدگی به بازماندگان شهدا و دل جویی از خانواده های آنان،‌ حمایت از محرومان جنگ زده را در راس امور خودقرارمی داد.

مستندات نشان می دهد در مدت هشت ماه حضور در جبهه ها دوبار مجروح شد که اولین بار شش ماه در جبهه حضور داشت و دو ماه در بیمارستان بستری شد و پس از بهبودی به جبهه بازگشت؛ مادر وی در این باره می گوید: "زمانی که مجروح شده بود و پایش در گچ بود،‌ من به منزل آن ها رفتم. او به همسرش گفت: چادری روی پاهای من بینداز که جلوی مادرم پایم دراز نباشد."
همچنین در مورد شجاعت او دوستانش بیان می کنند: صدام گفته این محبوب کیست؟ هر کس سرش را برای من بیاورد، جایزه دارد؛ و همسرش می گوید: بنا به گفته عده ای از فرماندهان سپاه،‌ محبوب در میان لشگر نمونه بود و چون مدالی بر سینه لشکر می درخشید.
لازم به ذکر است، ابراهیم محبوب در 4 دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای 4 در محل جزیره بوارین به شهادت رسید و پیکرش در منطقه باقی ماند،‌ اما بعد از گذشت سه سال جسدش پیدا شد و در تاریخ 21 مرداد 1368 پس از تشییع در بهشت رضا مشهد در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپرده شد.

[[{"fid":"12622","view_mode":"default","type":"media","attributes":{"style":"width: 450px; height: 430px;","class":"media-element file-default"},"link_text":null}]]

بخشی از خاطرات مادر شهید:
 از او می پرسیدم: نکند توبه نصوح کرده ای که این قدر روزه می گیری؟ او در جواب گفت: شغلی به من داده اند که بالاتر از این حرف هاست. در تابستان روزه می گیرم که به یاد تشنگی و گرسنگی قیامت بیفتم و یک وقت حق مسلمانی را ضایع نکنم.

مراسم عقدش معمولی بود،‌ هر دو طرف راضی بودند و زمان عروسی آنها مصادف با بمباران های عراق بود و تمام چراغ ها خاموش بودند. حتی در عروسی آن ها چراغی روشن نکردیم و ما در روشنایی شمع گوسفند می کشتیم. او همیشه می گفت: مادر من در تاریکی به خانه ام رفتم و در روشنایی بیرون می آیم.
او به موضوعات و امور مذهبی،‌ دعاها و مناجات ها علاقه زیادی داشت و به کسانی که دارای معلولیت های جسمی و ذهنی بودند احترام خاصی می گذاشت.

شبی که می خواست برای آخرین بار به جبهه اعزام شود،‌ تمام دوستان خود را که آن ها هم با او به جبهه رفته بودند، جمع کرد‌ و دختر کوچکش را عقیقه کرد. آن شب گوسفندی را کشت و به دوستانش گفت: هیچ کس حق ندارد بنشیند و خانم ها غذا درست کنند. امشب باید خانم ها بنشینند. حتی یک استکان هم جا به جا نکنند و همه باید خدمت گذار آن ها باشیم. آن شب من و خانمش نشسته بودیم و او به برخی از خانم ها که وارد خانه می شدند، اشاره می کرد و می گفت: مادر این که آمد مادر شهید و این یکی هم همسر شهید آینده است. پس از چندی صدایش از زیر آسمان آمد که می گفت: امشب قرمه ها را می خوریم،‌ فردا گلوله ها را و فردای آن روز همه به جبهه اعزام شدند.

خاطره پدر شهید:
 آخرین روزها که دیدمش هر دو پایم درد می کرد،‌ ابراهیم گفت: پدر اگر تو چهل و پنج روز بیایی جبهه پاهایت خوب می شود. گفتم: من نمی توانم بیایم،‌ آن جا خیلی گرم است و برای من خوب نیست و او اصرار کرد و من رفتم و سه ما جبهه بودم و وقتی برگشتم دیدم که مواد غذایی مغازه خراب شده،‌ به او  گفتم دیدی چه شد!؟ او در جواب گفت: فدای سرت پدر جان. بالاخره از آن به بعد یک سال و شش ماه در جبهه ماندم و حدود یک ماه به عملیات فتح خرمشهر مانده بود که بازگشتم.

از زبان همسرشهید:
در مجلس مهمانی که فقط هم رزمانش شرکت داشتند،‌ گفت: فردا روز اعزام است. ما می رویم و دیگر بر نمی گردیم.

[[{"fid":"12623","view_mode":"default","type":"media","attributes":{"style":"width: 450px; height: 579px;","class":"media-element file-default"},"link_text":null}]]

قسمتی از نامه شهید برای اعزام به جبهه خطاب به رییس پالایشگاه شهید هاشمی نژاد سرخس:

گر چه در تب اعزام سوختم و صبر نمودم،‌ اکنون به لحاظ نیاز مبرم جبهه و آن نور حسینی که از مسیحا دم امام امت بر ما دمیده،‌ ننگ باد که کسی بتواند در جبهه مثمر ثمر نباشد و دنیای پر طاووس فریبش دهد و به لبخند فرزندش دل خوش باشد.
حال آن که فرزند دیگری در تب دیدار پدر می سوزد،‌ به خانه اش بنگر و در جای دیگر بر سر هم نوعش به دست دشمنان اسلام فرود آید،‌ مجذوب کانون آرام خانواده اش باشد که کانون خانواده ای را جنگ تحمیلی به فراق مبدل ساخته است .

ارسال توسط : نااصری ناصری
بازدید
دیدگاه