گوشه‌ای از زندگی فرزند شهید؛

پدرم رفت برای همیشه و سردردهای مادرم نیز!

کد خبر : 79
چهارشنبه 9 مهر 1393 - 14:27

 

مادرم ناخوش احوال بود، گفت: اگر می‌توانی این یک بار به جنگ نرو. پدرم از مادر اجازه گرفت و گفت: اگر شهادت نصیبم شد دعا می‌کنم امام حسین(ع) سردردت را شفا دهد... پدرم رفت! سردردهای مادرم هم نیز برای همیشه.  

سازمان بسیج کارگری کشور- شهید مهدی کریمی در اسفند سال 1320 در یک خانواده مذهبی و روحانی متولد می‌شود؛ وی که در قیام سال 1342 در مدرسه فیضیه حضور پیدا می‌کند جزء طلبه‎‌هایی است که از آن قیام جان سالم به در می‌برد.  

دستگیری شهید کریمی به هنگام پخش اعلامیه

شهید کریمی در حالی که اعلامیه‌های امام خمینی (ره) را به همراه داشت و با اتوبوس به سمت آذربایجان غربی حرکت می‌کند دستگیر و در قزوین به مدت سه چهار ماه زندانی می‌شود؛ فاجعه مدرسه فیضیه حضور وی را پررنگ تر می‌کند و درصدد آزاد کردن طلبه‌های هم گروه خود که در بند اسارت ساواک بودند، برمی‌آید. 

این واقعه تا حدی پیش می‌رود که حکم اعدام برخی‌‌ها نیز بریده می‌شود تا اینکه آن شهید پس از شکنجه‌های شدید و میانجگری علمای قم و تهران آزاد و وارد خوی واقع در استان آذربایجان غربی می‌شود.  

کارگری به جای طلبگی

امام جماعت بودن شهید کریمی تهدیدی برای ضد انقلابیون محسوب می‌شد، از این رو زیر نظر شدید امنیتی بود و متحمل آزار و اذیت‌های فراوان.

مهدی سال 1343 ازدواج می‌کند، مشکلات امرار معاش باعث می‌شود لباس کارگری را به طلبگی ترجیح دهد، کار خود را در کارخانه قند شروع می‌کند و پس از پیشرفت در کارش تا زمان انقلاب اسلامی مسئول کارخانه می‌شود.   

وی پنج سال بعد پدر می‌شود و نام فرزندش را اکرم می‌گذارد.

حرکت به کردستان و شروع جنگ 

اکرم که هم‌اکنون یکی از طبیبان کشورمان است می‌گوید: پدرم در سال 1359 داوطلبانه به شهر پیرانشهر واقع در استان کردستان حرکت می‌کند، کردستان دارای یک کارخانه قند بود که زیر نظر دموکرات‌ها اداره و قطب اقتصادی‌شان محسوب می‌شد.

پدرم این کارخانه را از دست ساواکی‌ها در می‌آورد و زمینه برای به شهادت رساندن وی نیز بیشتر می‌شود.

فرزند شهید کریمی درباره به شهادت رسیدن پدرش می‌گوید: پدر برای بار دوم در سال 1360-1361 دوباره عزیمت می‌کند به کردستان تا اینکه در یکی از شب‌های احیای 19ام تیر سال 1361 ضد انقلابی‌ها اطراف مسجد را محاصره می‌کنند و وی را که  در حال دعاخوانی و عزاداری بود به شهادت می‌رسانند.

اکرم علت تنها فرزند بودن خانواده را اینگونه بیان می‌کند: مادرم در بستر بیماری بود، غده هیپنوتیزم داشت، برای همین دیگر نتوانست فرزند دیگری به دنیا بیاورد، من 12 ساله بودم که مغزش زیر تیغ جراحی رفت...

درخواست شهید کریمی از امام حسین(ع) برای همسرش

فرزند شهید کریمی درباره خصوصیات اخلاقی پدرش می‌گوید: پدرم عاشق مادرم بود، بسیار صبور و مهربان؛ نماز اول وقت برایش در اولویت بود، با من نیز مانند یک دوست رفتارمی‌کرد.

مادرم که تازه 35 ساله شده بود، اصلا حال و احوالی خوبی نداشت، دوره درمان را می‌گذراند، از پدرم خواست که اگر می‌توانی این یک بار به جنگ نرو؛ بار آخر بود که پدر داشت اعزام می‌شد به کردستان. از مادر اجازه گرفت و گفت: اگر شهادت نصیبم شد دعا می‌کنم امام حسین(ع) سردردت را شفا دهد. پدرم رفت برای همیشه و سردردهای مادرم نیز... 

دکتر کریمی درباره خاطرات پس از شهادت پدرش می‌گوید: یک سال طول کشید تا بتوانیم حقوقی را که پدرم از کارخانه قند دریافت می‌کرد فعال و دریافت کنیم، زندگی ما هم با حمایت‌های دایی و خانواده مادری سپری می‌شد تا حدود شش هفت سال.

تا اینکه از طریق بنیاد شهید حقوق ما تامین می‌شد اما حقوقی که به حساب مادر واریزمی‌شد به میزان مدرک سیکل یک شهید بود نه مدرک کارشناسی ارشد پدرم!

وی می‌گوید: بنیاد شهید درباره مدرک تحصیلی پدرم اطلاعات اشتباه ثبت کرده بود و مادرم هم به احترام پدرم پیگیر این موضوع نشد، چون مادرم توقع زیادی نداشت و حقوقی هم دریافت می‌کرد برای درمان بیماری‌اش بود.  

سهیمه داری،  قبول می‌شوی!

اکرم درباره پزشک شدن خود می‌گوید: من دانش‌آموز درس خوانی بودم، پدرم من را دکتر صدا می‌کرد و می‌گفت اگر پزشک نشدی برو حوزه. 

سال 63 برای اولین بار بود در کنکور شرکت کردم اما قبول نشدم. در همین سال بود دایی‌ام که با من پنج شش سال اختلاف سنی داشت و با ما زندگی می‌کرد تا اینکه شش ماه بعدش او نیز شهید شد، برای همین موضوع همان سال کنکور رد شدم؛ دیگران می‌گفتند تو سهیمه داری و قبول

می‌شوی...

این ظن و گمان‌ها من را رنجیده خاطر می‌کرد

یک سال پس از آن رشته رادیولوژی دانشگاه علوم پزشکی ایران قبول شدم و چهار سال بعدش نیز پزشکی را در دانشگاه علوم پزشکی شهید بابایی قزوین ادامه دادم، سال 69 عقد و یک سال بعدش ازدواج کردم؛ و سال 78 به تهران آمدیم.

اکرم که حالا خود دارای یک دختر و یک پسر است، می‌گوید: مادرم الان 67 ساله است و در بستر بیماری، زمین‌گیر شده است، قصد داریم او را برای همیشه بیاوریم تهران.   

ارسال توسط : ناشناس (تایید نشده)
بازدید
دیدگاه