دیدار مسئولین کارگری کرمان از خانواده شهید خرمی :

گریه های معنا دار شهید خرمی برای خرید پیراهن نو

کد خبر : 9133
چهارشنبه 5 مهر 1396 - 10:37

غلام با حالتی سرشار از رضایت و خرسندی در جواب مادر گفت: «پیراهنم را به رحیم دادم، همانی که قبلاً برات تعریف کردم.» مادر با ناباوری گفت: «این را قبلاً هم گفتی، ولی قرارمان این نبود.»

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج کارگری کشور، روز گذشته به مناسبت هفته دفاع مقدس خانواده کارگری استان از فرمانده بسیج کارگری تا مدیر کل اداره تعاون با  خانواده غیور مرد کرمانی شهید خرمی دیدار کردند 

شهید غلامرضا خرمی که در واحد برق معدن باب نیزو کرمان فعالیت داشت با ندای رهبر انقلاب به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافت و بعد از عملیات کربلای پنج با سمت ارپی جی زن در کربلای 5 به مقام شهادت نائل آمد از این شهید بزرگوار سه دختر فاطمه گونه به یادگار مانده است و اکنون مزار وی در گلزار شهدای کرمان میزبان دوستداران و علاقه مندانش می باشد .

همه ی ما کم و بیش با این خاطره شهید غلامرضا خرمی بزرگ شده ایم مادرش اینگونه تعریف می کرد : چند روز گریه و زاری می کرد و پیراهن نو می خواست وقتی براش خریدیم از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. فریاد کوتاهی زد: «آخ‌جون این هم از پیراهن نو»
خیلی خوشحال بود. از همان لحظه اول فکر می‌کرد که اگر شلوارم را اتو کنم و پیراهن نو را هم بپوشم، خوب حامد را سنگ روی یخ می‌کنم و با خودش گفت: «چه خوب، من که پیراهن نو دارم، این پیراهنم را می‌دم به رحیم. از پیراهن خودش که خیلی بهتره. کلی هم خوشحال می‌شه.»
مادرش را صدا زد: «مادر اجازه می‌دی من این پیراهن را به یکی از بچه‌های مدرسه‌مون بدم؟»
«بله پسرم! چه اشکال داره، تو که پیراهن نو داری، پیراهن مثل این هم باز داری. اشکال نداره، این را می‌شورم. اتو می‌زنم خیلی قشنگ و تر و تمیز، بده به دوستت. دعای خیر هم می‌کنه.»
فردا صبح، غلام لباس‌هایش را که پوشید، پیراهن قبلی را هم که مادر اتو کرده بود، داخل کیفش گذاشت و راهی مدرسه شد. اما ظهر هنگامی که از مدرسه برگشت، باز همان پیراهن کهنه قبلی را پوشیده بود.
مادر با کمال تعجب گفت: «غلام! کو پیراهنت، اینو چرا پوشیدی؟»
غلام با حالتی سرشار از رضایت و خرسندی در جواب مادر گفت: «پیراهنم را به رحیم دادم، همانی که قبلاً برات تعریف کردم.»
مادر با ناباوری گفت: «این را قبلاً هم گفتی، ولی قرارمان این نبود.»
«بله مادر، قرارمان این نبود، اما هرچه فکر کردم دلم راضی نشد که پیراهن نو را خودم بپوشم و پیراهن کهنه را بدم به رحیم، شما باید ببخشید.»
مادر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود. به چند روز پیش فکر می‌کرد که چطور غلام با گریه و زاری و داد و بیداد تقاضای پیراهن نو داشت.

این متن در کتاب راز گل‌های شقایق، ص 28-27 نیز نگارش شده است .

انتهای پیام/

ارسال توسط : نااصری ناصری
بازدید
دیدگاه