Submitted by نااصری ناصری on

شهید مهدی کریمی:

تاریخ تولد : 12/1/1320      

تاریخ شهادت : 18/4/1361

استان آذربایجان غربی

مدیر کارخانه قند پیرانشهر

حضور در واقعه مدرسه فیضیه سال 42-

 شش ماه زندانی و شکنجه بدست ساواک

فرمانده محور در پیرانشهر برای مقابله با ضد انقلاب

روحانی بود که بعد از  ممنوعیت از تبلیغ بدستور شاه ، لباس کارگری می پوشد و در زمان جنگ کارخانه قندپیرانشهر را که تعطیل شده بود راه اندازی میکند  وهمزمان با عضویت در بسیج با ضدانقلاب به مبارزه می پردازد

و سرانجام در ماه رمضان سال 61 در پیرانشهر به دست ضد انقلاب ترور می شود

همسرو خواهر و فرزند در قید حیات،

خانواده شهید مکتبی و در خط انقلاب می باشند

 

 

 

به گزارش بسیج کارگری کشور شهید مهدی کریمی فرزند احمد کریمی در تاریخ  1320/01/12 در یکی از روستاهای قره ضیاءالدین استان آذربایجان شرقی در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد که تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رسانید و در سن 13 سالگی وارد حوزه علمیه خوی گردید و پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی در این حوزه، و به دنبال درگیری های لفظی و اعتراض به اعمال امام جماعت وابسته و دست پرورده رژیم طاغوتی به مدرسه فیضیه قم عزیمت کرد.

yn5_شهید_3.jpg

بر اساس مطالعات انجام شده شهید کریمی در سال 42 در جریان به خاک و خون کشیدن مدرسه ی فیضیه حضور داشت که توسط تعدادی از دوستان توانست جان سالم بدر ببرد و خودش را به تهران برساند. وی در تهران فعالیت گسترده ای داشت تا جایی که در یکی از سفرهایش به قزوین جهت ارشاد مردم شناسایی و دستگیر گردید که این امر سبب شد مدت 6 ماه در زندان قزوین تحت شکنجه و بازجویی قرار گرفته و در یک سلول انفرادی تنگ و تاریک و مرطوب زندانی گردد اما به علت فشار روحانیت متعهد تهران، از زندان آزاد و به شهر خوی بازگشت و در این شهر به تبلیغ اصول اسلامی پرداخت ولی مجددا با مخالفت روحانی وابسته به رژیم شاه روبرو شد و توسط نیروهای ساواک از رفتن به مساجد منع شد و مجبور گشت که کار تبلیغ را در روستاهای اطراف به ثمر رساند.

اسناد موجود نشان می دهدکه این شهید برای تأمین معاش خانواده مدتی در لباس روحانیت به کارگری پرداخت اما چون نمی توانست کارگری را در این لباس مقدس به وجدان خود بقبولاند ، ناچار بعد از راز و نیاز با پروردگارش در محیط خانه این لباس را از تن درآورده و به کارگری در کارخانه قند خوی پرداخت و در لباس کارگری به کار تبلیغ اسلام مشغول شد.

esfq_photo_2017-06-25_14-55-05.jpg

مطالعات حاکی از آن است که شهید مهدی کریمی در دوران انقلاب فعالیت چشمگیری داشت و از بدو تشکیل کمیته و سپاه در آنها به فعالیت پرداخت و جزو گروه های رده اول بسیج بود اما در اواسط سال 1360 جهت حفظ سمت مدیریت کارخانه ی قند به پیرانشهر روانه شد و از همان جا به فعالیت در سپاه شهر نام برده پرداخت و بالاخره او نیز هم چون امیر مومنان علی (ع) در روز شهادت امام اول شیعیان، در محراب به فیض شهادت نائل آمد و  به آرزوی دیرینه خود دست یافت ، چون او شهادت را کوتاه ترین راه برای رسیدن به خدا می دانست.

 

قسمتی  از وصیت نامه شهید:

 
بسم الله الرحمن الرحیم

خداوندا من و اهل و عیالم را به تو می سپارم و از تو یاری می طلبم که به ما کمک نمایی که کارهای شرعی و وجدانی خود را با بهترین وجه عمل نمایم. خداوندا بازگشت همه به سوی تو می باشد و از قدرت لایزالت می خواهم که یاور مستضعفان باشی و به ما توفیق بندگی را عطا فرمایی که  بازگشت همه به سویت می باشد.

همسر مهربانم

زمانی که من با شما زندگی مشترکی داشتم به نحو احسن و خداپسندانه به وظیفه خود عمل نمودید. خداوند از شما راضی باشد و من از تو راضی هستم و به طور شایسته نتوانستم من هم مثل شما به وظیفه خود عمل نمایم. امیدوارم حلال نمایید.واز خداوند برای شما سعادت و برای خودم آرزوی شهادت می نمایم و امیدوارم انشاالله اگر شهادت نصیبم شود در آخرین لحظات مرگم شما را دعا خواهم کرد شما نیز در عوض به امامم, به رهبرم, به سرورم, به خمینی کبیر دعا کن و از خداوند برای من طلب مغفرت نمایید.
 
همسر خوبم ، من یک جان دارم و فدای خدا و قرآن و رهبر می کنم , کاش که صد جان داشتم و همه اش را در راه خدا فدا می کردم. و در آخر خداوند یار و نگهدار شما باشد, همیشه شاد و خرسند باشید.

به امید پیروزی اسلام و نابودی صدام و صدامیان

خانم توران بدرخانی(همسر شهید)

خانواده آقا مهدی با خانواده ما رفت و آمد داشتند. آقا مهدی روحانی مسجد روستایمان بود. در روستا خانواده آقا مهدی، خانواده ای با سواد بودند. خود ایشان هم در آن زمان تحصیلات خوبی داشتند. پدرم شناخت کاملی از اصل و نصب ایشان داشت.

در آن زمان مثل امروز از معیار های ازدواج خبری نبود, همین که به واجباتش عمل می کرد برایم کافی بود. به بنده خیلی محبت داشتند و خیلی هم به این وصلت علاقه مند بودند. یادم هست که وقتی به خواستگاری آمدند به پدرشان تاکید کرده بودند که باید این وصلت صورت بگیرد وگرنه با هیچ کس دیگر ازدواج نخواهم کرد.

سال 43 باهم ازدواج کردیم. علاقه اش را از همان اوایل زندگی برایم ثابت کرد من هم در مقابل سعی می کردم جبران لطف هایش را به جا آورده باشم. خدا را شکر می کردم که همسر مومنی داشتم.

زندگی سختی داشتیم ولی خیلی شیرین و خوب بود، پر از معنویت. قابل مقایسه با زندگی های امروزی نیست. خصوصیات اخلاقی­اش روی من هم تأثیر گذاشته بود. هر دو قناعت می کردیم و با نداری ها می ساختیم.

محبت‌ بین‌مان زیاد بود اما با تولد دخترمان اکرم این مهر و محبت دو چندان شد، خیلی به اکرم علاقه داشت، دوست داشت وقتی بزرگ شد دکتر شود و اگر نشد برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود که الحمدلله اکرم در دانشگاه تبریز پزشکی‌اش را تمام و الان در تهران مشغول به کار است.

اخلاق آقا مهدی خیلی خوب بود, نه برای من بلکه برای تمامی مردمی که با آنها در ارتباط بود.
 زندگی ما زبانزد فامیل شده بود. هر کسی هر مشکلی داشت به طریقی با آنها احساس همدردی می کرد و در مواقع استطاعت به آنها کمک می کرد. در زندگی برای خودمان سخت می گرفت تا به دیگران برسد. از همان اوایل زندگی از من به خاطر توجهات کمی که به زندگی­مان داشت معذرت خواهی می کرد, ولی من راضی بودم. همان توجهات کم برایم خیلی زیاد بود. اوقات فراغت هم که برایش میسر می شد به مطالعه می پرداخت و بیشتر سعی می کرد که به سوالات و خواسته های مردم اطرافمان رسیدگی کند.

آقا مهدی روحانی بود. در بین مردم عزیز بود, خودش باعث شده بود. قبل از آنکه بخواهد با حرف زدن مردم را راهنمایی کند با عمل کردن راهنمایی می کرد. خودش هم مقید بود که تمام و کمال به احکام دین عمل کند. خدا هم لطف کرده بود و محبتش را در دل مردم انداخته بود.

آقا مهدی برایم از شکنجه‌هایش تعریف می‌کرد. وقتی ساواکی ها به فیضیه حمله کرده بودند از معدود افرادی بود که توانسته بود فرار کند و به تهران بیاید. بعد از مدتی فعالیت در تهران خواسته بود برگردد به خوی. با دوستانش بودند. همراهشان هم اعلامیه های امام خمینی بود. در قزوین این ها را دستگیر و اعلامیه ها را پیدا می کنند.

 بعد از دستگیری همه­شان را زندانی می کنند, آقا مهدی مسئولیت تمام اعلامیه را به عهده گرفته بود. دوستانش را آزاد کرده و ایشان را به مدت شش ماه در زندان قزوین تحت شکنجه و بازجویی قرار داده و در یک سلول انفرادی تنگ و تاریک و مرطوب زندانی کرده بودند. شب ها بیدارش می کردند و شکنجه اش میدادند. اما به علت فشار های روحانیت متعهد قم و تهران از زندان آزاد گردید و به خوی آمد.

ما یحتاج زندگی مان با شهریه ای که از حوزه می گرفت تهیه می گردید. آقا مهدی در کار تبلیغ بودند. در کنار تبلیغ دین در حمایت از حرکت های امام نیز سخنرانی می کردند.

در خوی نیز در مقابل فعالیت هایش مخالفانی بود. دایی آقا مهدی در نجف روحانی بودند. البته بیشتر فامیل های آقا مهدی درس آموخته از نجف اشرف بودند. دایی شان به دلایلی همسرشان را طلاق داده بودند. این خانم به منزل یکی از روحانیون (امام جماعت مسجد صفرعلی زاده) در خوی رفته بود. همین روحانی نیز از مخالفان سر سخت فعالیت های آقا مهدی بود که بعد ها فهمیدیم این روحانی وابسته به رژیم است.

 روزی همین روحانی وابسته به رژیم آقا مهدی را در مسیر مسجد دیده و به آقامهدی و دایی شان فحش و ناسزا گفته بود. آقا مهدی ناراحت شده بودند چون در خیابان در بین مردم به اهل قبور روستایشان توهین کرده بود. آقا مهدی رفته بود به مسجد صفرعلی زاده و به مردم گفته بود که پشت سر فلانی نماز نخوانید, گفته بود امام جماعتی که به اهل قبور توهین کند نمی تواند امام جماعت باشد, پشت سر ایشان نماز نخوانید.

بعداز این قضیه همان روحانی باعث شد که شهریه آقا مهدی را به حداقل مقدار برسانند که بعداً همین حداقل مقدار را نیز ندادند. آن شخص روحانی حرفش پیش ساواک برش داشت.

همین روحانی باعث شد که ساواک آقا مهدی را خلع لباس کند و از رفتن به منبر و مساجد منع کند. ساواک مراقب رفتارهای آقا مهدی بود، ولی آقامهدی هم ترسی نداشت. شهریه ای هم برایش نمی دادند. شرایط را طوری برایمان سخت کردند که مجبور شدیم از خوی هجرت کنیم و به یکی از روستاهای اطراف شهرستان قره ضیاءالدین برویم. روستایی به نام چیر کندی و دو سه سالی در آنجا ماندیم.

آقا مهدی، روحانی مسجد آن روستا شدند ولی از طرف دیگر ساواک در مورد پوشیدن لباس روحانیت اذیتش می کردند. شرایط زندگی مان طوری شد که آقا مهدی مجبور شد برای درآمد و امرار معاش شروع به کارگری کند. اما پس از مدتی به خاطر بیماری که من داشتم نتوانستم در روستا دوام بیاورم و به خوی بازگشتیم.
i7p4_شهید.jpg
 

بعضی وقت ها پدرم مقداری از درآمد خود را برای ما می‌فرستاد، آن موقع کشاورزی هم وضعیت خوبی نداشت و بیشتر روستائیان به سختی زندگی‌کردند و خب بالاخره آقا مهد هم مرد بود و برایش سخت بود که نان‌ خور پدرزنش باشد. روزی به خانه آمد و گفت می‌خواهم لباس روحانیت را کنار گزاشته و دنبال کار بروم، هم کار میکنم و هم تبلیغ می‌کنم، زندگیمان نیز سر و سامانی می‌گیرد.

 نمی توانست کارگری را در لباس مقدس روحانیت به وجدانش بقبولاند. ناچار شد لباس را کنار بگذارد. به منزل آمد و گفت که میروم  در کارخانه دخانیات کار کنم و ماهیانه حدود ۱۰۰تومان میدهند راضی هستی یانه؟ گفتم چرا راضی نباشم، همین که کار کنی و پولش حلال باشد کافیست.

به همین ترتیب هفت هشت ماهی را در کارخانه دخانیات خوی کار کرد. اگر دست هایش را لمس می کردی زبری و خشنی دست هایش مشخص بود. دستهایش پینه بسته بود.

بعد از آن برای کار به کارخانه قند خوی رفت. تعدادی از افراد شاغل در کارخانه هم همسو با آقا مهدی نبودند. از لحاظ اعتقادی با آقا مهدی همرنگ نبودند. نظرشان در مورد انقلاب با آقا مهدی متفاوت بود ولی آقا مهدی اصرار داشت که باید از انقلاب حمایت کرد. تعدادی از آنها ضدانقلاب بودند ولی آقا مهدی مجبور بود تحمل کند.رفتارشان با آقا مهدی خوب نبود معمولا وقتی از کار به منزل می آمد ناراحت بود.
 

من مریضی سردرد داشتم که خیلی اذیتم می کرد. به دکترهای زیادی در خوی و تهران رفتیم اما علاجی پیدا نمی شد. سردردم قطع نمی شد. طوری بود که آرزو داشتم دکترها دستگاهی به سرم وصل کنند و ببینند که چقدر درد دارد و حس کنند که سرم چقدر اذیت می کند. خلاصه مجبور شدم عمل جراحی کنم. بعد از عمل جراحی هم سردرد من قطع نشد به طوری که بیشتر اوقات در بستر بیماری بودم. در این ایام آقا مهدی به کارگری می رفت و از سر کار تماس می گرفت و سفارش می کرد که کارهای منزل را انجام ندهم و استراحت کنم. می گفت غذا درست نکن من از بیرون می خرم یا میام منزل چیزی درست میکنم باهم می خوریم. سفارش می کرد که بیشتر مواظب خودم باشم. واقعا از یک طرف برای مایحتاج زندگی مان تلاش می کرد و از طرف دیگر می خواست محبت زندگی مان همچنان باقی بماند. زندگی اش را خیلی دوست داشت.

این قضیه را برای این نقل می کنم که اگر واقعا به ائمه (ع) ایمان و اعتقاد داشته باشیم عنایت می کنند و مشکلات ما را حل می کنند. یادم هست وقتی من بستری بودم دختر جوانی نیز بستری بود که از شدت ضعف و ناراحتی بنده خدا فوت کرد، خانمی بود به اسم حکیم زاده. آقا مهدی زمانی که در بیمارستان بستری بودم ایشان را دیده بود. وقتی که خانم حکیم زاده فوت کردند آقا مهدی بیشتر از همیشه نگران من شدند. از هر دری بود شروع به تهیه وام کرد تا مرا به انگلیس ببرد. به خاطر بیماری من باهم به لندن رفتیم و تقریبا یک ماهی را در آنجا بودیم. خیلی هزینه کردیم ولی باز همان سردرد را داشتم. همان داروها را که در ایران دکترها تجویز کرده بودند در لندن هم همان داروها را دادند حتی دکتر معالج من در لندن، عمل جراحی که در ایران انجام داده بودم را تایید کرد.

پس از برگشت از لندن برای آقامهدی همان بیمار همیشگی بودم. آقا مهدی دو سه باری به جبهه (مناطق کردنشین پیرانشهر) رفته و برگشته بودند. برای بار چهارم که می خواستند بروند به جبهه، به ایشان گفتم که حالم خوب نیست، سردردم زیاد است دیگه نمی تونم با این اوضاع دوری شما را تحمل کنم، من اجازه نمی دهم بروید. آقا مهدی ازم خواهش کرد تا اجازه دهم. گفت میروم دنبال داروی سردرد شما، در این سفر که انشالله شهید خواهم شد به هنگام شهادت شفای شما را از امام حسین (ع) خواهم گرفت سپس جان خواهم داد. مطمئن باشید قول می دهم.

بعد از این که کوله بار آخرین سفرشان را بسته و رفته بودند مدتی گذشته بود. همچنان سردرد داشتم. روزی وقتی از خواب بلند شدم احساس کردم سرم مثل همیشه نیست. احساس آرامش می کردم. بدون هیچ ناراحتی. آن روز هم جلسه قرائت قرآن داشتیم. رفته بودم به منزل یکی از همسایه ها. در جلسه قرائت احساس می کردم که همسایه ها با حالت ترحم با من رفتار می کنند. مثل اینکه با خبر بودند. بعدش برادرم آمد و مرا از جلسه قرائت بیرون کشید و به منزل برد. وقتی رسیدیم به منزل من از شهادت آقا مهدی با خبر شدم. منزلمان پر از آشنا و فامیل ها بود. از آن روز هنوز هم که هنوز است اصلا با سردرد مواجه نشده­ام. آقامهدی قول داده بود که بیماری من درست می شود. گفته بود که شفای منو قبل از شهادتش از امام حسین (ع) خواهد گرفت. این هم آخرین محبتش در زندگی مان بود. الان هم اگر إحیاناً بیماری داشته باشم هرگز سردرد نمی گیرم.
ewj5_شهید_4.jpg

در زندگی‌مان بیشتر برای خلق خدا کار می کرد چون فهمیده بود که راه خدا از میان خلق می گذرد.

وقتی خواستیم منزلی را که  الان ساکن هستم بخریم، مجبور شدیم جهازیه زندگی مان را بفروشیم چون که آقا مهدی درآمد چندانی نداشت. در آن زمان با فروش جهازیه  ٤٥۰۰ تومان عایدِمان شد که با قرض مقداری پول از برادرم توانستیم این منزل (در خیابان امام خمینی جنوبی) بخریم.

یک روز از سر کار آمد منزل. دیدم که حالش گرفته. پرسیدم چی شده آقا مهدی؟ گفت ای کاش ماهم میتوانستیم برای حج ثبت نام کنیم. گفتم اگر تقدیر باشد انشالله ثبت نام می کنیم. گفت که" امروز آخرین مهلت ثبت نام است". من هم ازخودش یاد گرفته بودم و قناعت می کردم، با این قناعت ها پس اندازی رو جمع کرده بودم. پس اندازم را آوردم و گفتم که این پول ها از خود شما برایمان مانده است، انشالله که خیر است. پول ها را برداشت و رفت برای ثبت نام. اسم من و خودشان را ثبت نام کرده بود. وقتی برگشت, خوشحال بود که ثبت نام کرده است. کمی از خوشحالی اش نگذشته بود که گفت ای کاش اکرم(دخترمان) را نیز ثبت نام می کردیم. بدجوری بغضش گرفت. خیلی آرزو داشت که اکرم هم باشد. ولی چون پول نداشتیم نمی شد.

به حج نرفته آقا مهدی شهید شدند. دیگر در حیرت مانده بودم که چگونه به این سفر خواهم رفت. حتی یکی از همسایه­هامون برایم خیلی ناراحت میشد که چگونه با این اوضاع روحی به سفر حج خواهم رفت. یک شب همان همسایمون در خواب آقا مهدی را دیده بود، آقا مهدی به ایشان گفته بود "که شما نگران نباشید من در این سفر با توران خانم خواهم بود و کمکشان خواهم کرد, من به ایشان قول داده ام که تنهایشان نخواهم گذاشت.

 از طرف دیگر می خواستم به جای آقا مهدی دخترمون اکرم را ببرم. زمانی که پدرش شهید شد اکرم در مقطع دیپلم درس می خواند. با استفتاء از علما و این که خود اکرم مستطع است و بالغ شده است با کمک برادرم و یکی از علمای وقت شهرمان توانستیم اکرم را نیز در حج ثبت نام کنیم. قرار شد که من و اکرم و پدرش در سفر حج باهم باشیم. مطمئن بودم که با ما خواهد بود. در هر صورت به جای آقا مهدی هم نائب الزیاره گرفتیم. به هنگام ذبح گوسفند هم سه تا گوسفند قربانی کردیم. من در این سفر حج با لباس سیاه حاضر شدم. چون بعد از شهادت همسرم یکی از برادر هایم نیز شهید شد. داغدار دونفر از نزدیکانم بودم. یکسال تمام برایشان عزادار بودم و لباس سیاه پوشیدم.

یکسال تمام بر روی زمین زبر خوابیدم چون می دانستم که اینها در شرایط سختی زندگی کرده بودند. با لباس سیاه دو شهید به حج رفتم.

بعد از شهادت همسرم و یکی از برادرام ، عباس آقا دیگر داداشم مجبور شد کارش را در کرمان رها کند و پیش ما بیاید.

ولی هر چه بگویم در مقابل ام المصائب حضرت زینب آبی است در مقابل دریا.

خدا از همه خانواده شهدا قبول کند. این صبر، این بردباری، این تحمل کردن ها

خدا قبول کند. خدا عزت نفس ما را زیاد کند.

اینها گنجینه های زندگی مان بودند. خدا خودش داده بود و خودش هم گرفت.

فقط ای کاش امانت دار خوبی بوده باشم.....
im41_شهید_2.jpg

چند دقیقه ای با برادر شهید

داداشم در روستای "ایشگه سو" از توابع شهر شوط متولد شده اند. داداش مهدی متولد سال ۱۳٢۰ بودند که هم از من و هم از خواهرم بزرگتر بودند. از همان ابتدا وابستگی شدیدی به هم داشتیم که بیشتر از طرف من بود و داداش مهدی سعی می کرد از این وابستگی بکاهد, فکر آنجا را کرده بود که فرداهایی هم وجود دارد. حتی خواهرم هم خیلی به ایشان وابسته بودند، طوری بود که به همدیگر محبت فراوانی داشتیم.

ألان هم که به بعضی رفتارهایش فکر می­کنم، حسرت آن روزهایی که باهم بودیم را می خورم. برادر بزرگترمان بود، در هر صورت رفتارهایش رویمان تاثیرگذار بود. همیشه دست نوازشش بر سرمان بود. با اخلاق و با حوصله، در کارهایش صبور بود. کارش را خوب بلد بود، یک کاری باهامون کرده که وقتی عکس هایش را می­بینم گریه ام می گیرد و بچه ها سعی می کنند عکس ها را از من مخفی نگه دارند.

داداش مهدی شش سال در روستای خضرلو درس خواند. چون در آن زمان در روستای خودمان مدرسه نبود برای همین مجبور بود به روستای خضرلو برود. خیلی به درس علاقه داشت. از فامیل هایمان در نجف اشرف در حوزه بودند، به همین خاطر سعی میکرد درس بخواند و به آنجا برود. صبح ها بدون اینکه به مادرم زحمت تهیه صبحانه را بدهد بلند می شد و یواشکی از خانه به سمت مدرسه می رفت، مادرم هم برایش ناراحت می شد. بعد از اتمام تحصیلاتش در روستای خضرلو برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه خوی رفت که چهارسال در آنجا بود. در آنجا در حجره های حوزه علمیه اسکان داشتند که دو سه بار با پدرم به دیدنشان رفتیم. سپس از آنجا به قم رفت. عملاً از سن سیزده سالگی به قولی یک پایش در منزل بود و یک پای دیگرش در حوزه.

2a8s_photo_2017-06-25_14-55-01.jpg

از حادثه فیضیه قم جان سالم به در برده بود. آمده بود خوی ، سپس در خوی نیز با تعدادی از مسئولان شهر درگیر شده بود، آنها هم اذیتش کرده بودند که مجبور شده بود برای تبلیغ به یکی از روستاهای اطراف روستای خودمان بیاید. حتی در مدتی که این منطقه بود برای تبلیغ به روستاهای آجای، خضرلو، چیر کندی، قورول سفلی، قورول علیا، شیطو، شکربلاغی و ... می رفت. بیان شیرین و رسایی همراه با صوت خوبی داشت. وقتی منبر می رفت سعی می کرد روضه ای از امام حسین نیز بخواند. مرثیه خوانی اش حرف نداشت. حتی می توان در روستاهایی که برای تبلیغ می رفت فایل های صوتی اش را پیدا کرد. علاقه خاصی به روضه امام حسین داشت.

شب پیروزی انقلاب باهم در خوی بودیم . در آن محله ای که بودیم اولین کسی که الله اکبر را با صدای بلند گفتند ایشان بودند.

اهل قناعت بود. همیشه توجه داشت که مادیات از تکلیفی که دارد غافلش نسازد. حتی دوستان هم هیئتی اش نیز تعریف می کردند که بیشتر حقوقی که می گرفت در حسینیه خرج می کرد. زمانی که در کارخانه کار می کرد رفته بودم پیشش، دیدم کفش هایی که چندین سال پیش داشت هنوز پایش هستند.

انتهای پیام/ر

تصویر